محتوای درسی
درس پنجم
ادبیات. درس پنجم. رهایی از قفس
رهایی از قفس
خلاصه :
درس پنجم
رهایی از قفس
روزی بود و روزگاری. در شهری، بازرگان ثروتمندی بود که طوطی زیبا و شیرین زبانی داشت. او هر روز با طوطی، سخن میگفت و از صحبت هایش لذت میبرد.
بازرگان، روزی تصمیم گرفت به هندوستان سفر کند. او هر بار که به سفری میرفت برای دوستان و غلامانش هدیهای میآورد.
بازرگان، طوطی خود را بسیار دوست میداشت و در این فکر بود که برای او هم سوغاتی کران با بیاورد ؛ اما نمیدانست چه بخرد که طوطی را خوشحال کند؛ پس...
گفت طوطی را «چه خواهی ارمغان/ کارمت از خطهی هندوستان؟ »
گفت آن طوطی که «آنجا طوطیان/ چون بینی، کن ز حال ما بیان
كان فلان طوطی که مشتاق شماست/ از قضای آسمان در حبس ماست!»
طوطی ادامه داد: « ای بازرگان مهربان و ای دوست هم زبان، سلام مرا به طوطیان هندوستان برسان. از آنها چارهی گرفتاری مرا بخواه و بگو: چرا یادی از این دوست اسیر و دلتنگ خود میکنند.»
او هم قول داد که سلام و پیغامش را به طوطیان هندوستان برساند.
بازرگان، پس از چند شبانهروز به هندوستان رسید. در آنجا، چشمش به دستهای از طوطیان افتاد. سلام و پیغام طوطیاش را به آنها داد. طوطیها که پی در پی حرف میزدند و شادی میکردند، با شنیدن حرفهای بازرگان لحظهای ساکت ماندند. بازرگان، چشمش به طوطیها بود که ناگهان دید یکی از آنها به خود لرزید و از بالای درخت افتاد و مرد.
بازرگان از دیدن آن صحنه، شگفتزده شد. دلش برای آن طوطی سوخت و از گفتی خود پشیمان شده با خودش گفت:
این، چرا کردم؟ چرا دادم پیام؟/ سوختم بیچاره را زین گفت خام
او وقتی تجارتش را در هندوستان تام کرد به سوی سرزمین خود به راه افتاد و به خانهی خویش بازگشت.
کرد بازرگان تجارت را تمام/ بازآمد سوی منزل، شادکام
هر غلامی را بیاورد ارمغان/ هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی: «ارمغان بنده کو؟/ آنچه گفتی و آنچه دیدی، باز گو!»
بازرگان، سکوت کرد، میدانست چگونه، موضوع مردن آن طوطی را به او بگوید . طوطی که او را ساکت دید، پرسید: « ای خواجه ، چه شده؟ به من بگو. » بازرگان با شرمندگی، سرش را بلند کرد و...
گفت: «گفتم آن شکایتهای تو/ با گروه طوطیان، همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی بد/ زهرهاش بدرید و لرزید و بمرد»
بازرگان وقتی همه چیز را برای طوطیاش بازگفت، طوطی لحظهای کوتاه، سر به زیر انداخت و به کار فرورفت. بازرگان، پیش رفت تا او را دلداری دهد که ناگهان دید طوطیاش، درست مثل همان طوطی هندوستان، ا شروع به لرزیدن کرد، لحظهای بعد، افتاد و مرد.
بازرگان که دید طوطی شیرین زبان و شکرسخن او از دست رفته است بر سر و سینه زنان، شروع به گریستن کرد؛ اما وقتی دریافت که دیگر گریه و زاری، فایدهای ندارد، طوطی را از قفس بیرون آورد و از پنجرهی خانه به باغ انداخت؛ ولی طوطی بر زمین نیفتاد، بلکه شروع به پرواز کرد و روی شاخهی درختی نشست.
بازرگان از این کار طوطی، تعجب کرد؛ اما طوطی که حالا از بند قفس آزاد شده بود با خوشحالی گفت: « ای خواجه ، دوست من در هندوستان با آن کار خود، راه رهایی را به من آموخت.»

آویسا حاج صمدی
۶ روز پیش
خانم آقائی
۵ روز پیش